با عباس سوار موتور بودیم. یک دفعه گفت:"دایی نگهدار" متوجه پیرمردی شدم که داشت پیاده میرفت. خودش پیاده شد، پیرمرد رو پشت سر من سوار کرد. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: "دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام." پیرمرد را رسوندم. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس بدو بدو رسید! نگو برای آن که من به زحمت نیفتم، همهی مسیر را دویده بود.